بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) : نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر به تیم واتگران آید از در تیماس، ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)، در قوامیس عرب کلمه دیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) : نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر به تیم واتگران آید از در تیماس، ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)، در قوامیس عرب کلمه دَیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بخش حومه، نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان مهاباد است که از 443 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن با شهر مهاباد در موقع تألیف فرهنگ جغرافیایی ایران 96660 تن بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). و رجوع به مهاباد (شهرستان) و مهاباد (شهر) شود
بخش حومه، نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان مهاباد است که از 443 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن با شهر مهاباد در موقع تألیف فرهنگ جغرافیایی ایران 96660 تن بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). و رجوع به مهاباد (شهرستان) و مهاباد (شهر) شود
شراب و ثمر و سبزه که خوب نرسیده باشد. (آنندراج). نیم پخته. نیم خام. که نه کاملاً رسیده است و نه نارس است بلکه میان آن دو است. (یادداشت مؤلف). از خامی وکالی درآمده اما هنوز قوام و نضج نگرفته و پخته ناشده. که تازه رسیده و به غایت نبالیده است: چیده هرکس بر به قدر دانش از بستان فیض میوۀ ما نیم رس از شاخسار افتاده است. دانش (از آنندراج). نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا سبزه نیم رسی تشنه به خون است مرا. صائب (از آنندراج). ، مرغ بال و پر نو برآمده که پرواز از او خوب نیاید. (آنندراج). - پر و بال نیم رس، که تازه برآمده و هنوز قوت و قوام نیافته است: به خون خویش زنم غوطه گرکنم پرواز چو طایری که پر و بال نیم رس دارد. وحید (آنندراج). ، نه چندان رسا. که به نشانه رسد اما اثر نکند: تا چند ز همراهی دل باز پس افتم چون ناوک طفلان به نشان نیم رس افتم. ذوقی (از آنندراج). ، نیمه تمام: خجل از ناله کنم فاخته و بلبل را از خموشی نفس نیم رسی یافته ام. اسیر (از آنندراج). ، تیری که به نشانه رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
شراب و ثمر و سبزه که خوب نرسیده باشد. (آنندراج). نیم پخته. نیم خام. که نه کاملاً رسیده است و نه نارس است بلکه میان آن دو است. (یادداشت مؤلف). از خامی وکالی درآمده اما هنوز قوام و نضج نگرفته و پخته ناشده. که تازه رسیده و به غایت نبالیده است: چیده هرکس بر به قدر دانش از بستان فیض میوۀ ما نیم رس از شاخسار افتاده است. دانش (از آنندراج). نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا سبزه نیم رسی تشنه به خون است مرا. صائب (از آنندراج). ، مرغ بال و پر نو برآمده که پرواز از او خوب نیاید. (آنندراج). - پر و بال نیم رس، که تازه برآمده و هنوز قوت و قوام نیافته است: به خون خویش زنم غوطه گرکنم پرواز چو طایری که پر و بال نیم رس دارد. وحید (آنندراج). ، نه چندان رسا. که به نشانه رسد اما اثر نکند: تا چند ز همراهی دل باز پس افتم چون ناوک طفلان به نشان نیم رس افتم. ذوقی (از آنندراج). ، نیمه تمام: خجل از ناله کنم فاخته و بلبل را از خموشی نفس نیم رسی یافته ام. اسیر (از آنندراج). ، تیری که به نشانه رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
غده ای فرد که در جلو قصبهالریه و در عقب استخوان جناغ سینه واقع است و از دو لب چپ و راست تشکیل شده است، این غده صاف و رنگش در جنین گلی ولی در کودک خاکستری است، غدۀ مذکور در سن بلوغ به نهایت نمو خود می رسد، ولی از آن به بعد کوچک میشود، و در سن کهولت از بین می رود، وجود این غده موجب مساعد کردن نمو بدن است وفقدانش نمو را متوقف می سازد، (فرهنگ فارسی معین)
غده ای فرد که در جلو قصبهالریه و در عقب استخوان جناغ سینه واقع است و از دو لب چپ و راست تشکیل شده است، این غده صاف و رنگش در جنین گلی ولی در کودک خاکستری است، غدۀ مذکور در سن بلوغ به نهایت نمو خود می رسد، ولی از آن به بعد کوچک میشود، و در سن کهولت از بین می رود، وجود این غده موجب مساعد کردن نمو بدن است وفقدانش نمو را متوقف می سازد، (فرهنگ فارسی معین)